سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عملگی خوبه

همه رو ریخته ان به حرف، ولی میری هرجا کار بکنی صاحب کاره سیده! چهار نفر هم کارمندشن. فقط تو کارگر هر 5 تاشونی. طوریه که اونها واسه هر وقتی سرکار هستن بیمه تامین اجتماعی بهشون پول میده! از کار بیفتن هم بهشون پول میده! ولی ما باید با یک قرارداد یکطرفه که شامل دادن سفته 50 میلیونی به صاحب کار میشه بشی کارگر همه شون!

الآن من چند وقته رفته ام سرهمچین کاری. روزی 130 میده. دوازده ساعت رو پا ایستاده ام. وسایل سنگین هم باید بلند کنم. هی برم طبقه بالا و هی برم طبقه پایین! این برای اینکه بیکار رفاه طلب نباشم. خونه که بیام پا راست باشه اشکالی نداره، ولی نمیتونم پا خم کنم. حالا اونهای دیگه که اونجام همین مشکل رو دارن، ولی فرقش اینه که قرارداد و بیمه تامین اجتماعی دارن و آینده شون تامینه!

منکه میگم میخوام برم نمیخوام بمونم دماغشون رو کج میکنن و میگن الآن پول تو کاره! برای شما تو کاره. من اینجا بمونم فقط خودم رو از یک ذره آرامش محروم میکنم!

 


تست سایت و مسائل مالی اخیر ایران

صبح جمعه با کلی سابقه ارتباطات بازاریابی، رفتم یکی از نزدیکان رو برای تست سایتم بگیرم که یک دقیقه، فقط یک دقیقه، بیاد سایت رو تست کنه!
میدیدم که آدما به صفحه اول مراجعه میکنن، و حتی خرید هم میزنن، ولی آن را تکمیل نمکنن! دیگه گفتم بیا این شکلات، بیا این کلوچه، بیا این...
اونم گفت نه، من خودم کیک درست میکنم، من خودم همه چیز دارم، به چیزی نیاز ندارم!
گفتم حالا تو بیا!
گفت نه، من حاضر نیستم پول به سایتت بدم!
گفتم تسته، پول ازت نمیگیره!
تا آخر بعد از چند سااااااااااااااااال، تونستم یکی از نزدیکان رو راضی کنم برای تست، سایت رو کامل اجرا کنه!
اجرا کرد و یک ایمیل fake هم داد و سایت هم خطا داد و گوشیم رو پرت کرد تو رویم!
اینم از ارتباطات فضای مجازی! دیگه وقتی میبینی کسی مثلا صدهزار دنبال کننده دارد، با این شرایط دنیای فیزیکی، نباید شک کنی که همه اینها پول گرفته ان؟! من که خیلی شک کرده ام! چون قشنگ نگاه میکنم، یکی هم برای تست که مراجعه میکنه خودم بهش گفته ام که بره و تست کنه! تازه اونم با خواهش و قربون صدقه و اینها!
حالا، اینها رو من برای خودم مینویسم! چون احتمالا هرکی اینها رو بخونه، کسی بهش گفته بیاد و بخونه!
چند ماهی نبودم و فکر میکنم لازم هم بود. مثلا میومدم تو اون بازی ساختگی و اغتشاشات اخیر مهسا امینی چی میگفتم؟! روزی من در روابط اجتماعی دهنم رو باز کردم که بگم شاه خوب بود؟!
حالا مهسا امینی مرد و یک خاندان پهلوی پشتش رو گرفتن. یک عده خیییییلی زیادی هم که ورد زبانشون بود (پول گرفته بودن؟!) که شاه خوب بود، حتما همونها نگران نحوه مردن این دختر بودن!
من امروز، خودم رو با مهسا امینی مقایسه نمیکنم. نمیدونم کی بوده و چه کرده. ولی خوب دشمنم رو میشناسم. در واقع، به خاطر دشمنی که میشناسمش، من خودم رو با ریان سلیمان1 مقایسه میکنم.
احساس من نوعی همذات پنداری با این پسربچه داره. این حس که تحت تعقیب عده ای لباس سبز پوش صهیونیست باشی، از قبل با من هم بوده! برای من سلاحشون مهم نبوده، ولی تعدادشون چرا! تعجبم هم از سن کمشون نیست! شاید مثلی هست که میگه نیش عقرب نه از کینه است، بلکه عادتش این است!
حال، اون پسر در این تعقیب و گریز مرد و شهید شد، و شاید من گریخته ام!
در مورد مهسا امینی و نظام امنیتی کشور خب چیزهای مسخره ای داریم. مسخره، مثلا اینکه من تو همین روزها (قبل از فوت مهسا) داشتم در پارک ملت قدم میزدم و گوشی به دست از طبیعت با گوشیم فیلم میگرفتم. رسیدم به مجسمه محقق طوسی (فکر کنم منظورشون همین خواجه نصیرالدین طوسی بود)، اومدم از اون فیلم بگیرم. در حالیکه داشتم به مجمسه نزدیک میشدم، برای تصویر بهتر از درختان هم فیلم گرفتم. همینطور داشتم دقیق میشدم که زنی داد زد از من فیلم نگیری! من ساکت، و گوشی به دست(!)، در حال فیلم گرفتن و حالا باید صدای زنی هم تحمل کنم که داره تشر میزنه!
ایستادم تا بیست ثانیه شد و ضبط گوشی رو قطع کردم. نگاش کردم چادری بود و شاید لباسی سبز بر تن زیر چادر داشت. گفتم تو خیلی آدم مهمی هستی ازت فیلم بگیرم؟!
جوابش رو دادم و اونم دهن کجی کرد! من همینطور راه میرفتم نفهمیدم چی بهش فحش دادم و رفتم!
آیا من قصد داشتم به کسی در آن ذوق هنری گل کرده ام فحش بدهم؟! آیا آن زن شخصیت مهمی بود؟! اصلا، چرا باید از او فیلم نمیگرفتم؟! پارک است دیگر!
پارک ملت شهر مشهد بسیار برای ما پرماجرا شده. همین رو که تعریف کردم، باز چند نفر دیگر هم شاکی شدند. یکی گفت، بابا به خاطر بدمینتون افتادن دنبال ما! نگهبان راه افتاده بود دنبال دو تا دختر که بدمینتون اینجا بازی نکنید! انقدر رفت دنبالشون تا یک جایی راهنماییشون کرد که زن ها اونجا میرن!
اینها، بیچاره ها، هم رفتن! رفتن وسط چند تا زن که انگار شیفت خادمی حرم امام رضاشون هم تموم شده بود. حالا، این ها دو تا دختر مجرد با علاقه به ورزش بدمینتون، رفته ان وسط چند تا زن درشت هیکل سینه ای که در مورد ... و ... حرف میزنن، نشسته ان!
فاجعه نیست!؟ جا نبوده انگار بدمینتون بازی کنن! میتونستن از مستمعین خادمان حرم در زمینه کار کردن روی بالاتنه و پایین تنه باشن!
دیگه اگر من از این زنهای نگهبان و این چیزها خوب دیده بودم براتون خوب میگفتم. نمیگم که همه شون بد هستن! به ندرت بینشون حتی دوست و آشنا هم دیده ام، ولی همین یکی دو تا هم که خودشون داوطلبانه به پای آدم میپیچن زیادن!
مهسا امینی هم میتونیم بگیم فتنه ای بوده خودش! یکی میخواد بمیره و میدونه هم که میمیره، به جای اینکه وصیت کنه من رو ببرین فلان جا دفن کنید، خودش میره همون جا و میمیره، تا زحمتی گردن کسی نیوفته. بعد این دختره مرده، پشت سرش کلی آمبولانس و مامور نیرو انتظامی و هزاران جوان، پاکبان و یک چند تا نخبه و افسر و فرمانده زخمی، شهید، دستگیر و زندانی شده ان! معلوم نیست چند نفر مفقودی داشته ایم تا اینجا!
بعد، این فوت کرده، من باید نگران حذف قطعی یارنه ام باشم! اون جریان فتنه 88 بود، من اون موقع شاغل بودم و تدریس میکردم. همینطوری دخترها ریختن تو خیابون، به چند ماه نکشید من برکنار شدم! با هر اعتراضی، اعلام هم میکنن که انقدر از نظر مالی کشور خسارت دیده. من ندیدم مثلا پول از جیب این محمدرضا گلزار و اینها که انقدر تبلیغش رو میکنن بره، فقط میبینم مثلا اگر قرار بود یارانه ای داده بشه، قبلش داشتن میگفتن کم کم نمیخوایم بدیم، با این جریان و اعتراضات ندادنه برا ما قطعی میشه!
امروز تیتر مجله خوندم: مردمی شدن دولت، یا دولتی شدن مردم!
مردم همیشه در صحنه، چند نفرشون تو این چند روزه هی یا داشتن برای جمهوری اسلامی تظاهرات میکردن و یا داشتن برای شاه تظاهرات میکردن؟! یک بار در مقام و کسوت معلمی، هنرپیشه، اطلاعاتی و یا همچین سرباز و یک بار هم در نقش مردمی که میگفتن شاه خوب بود!
میگن یاد بگیر اینجور جاها یزید و اباسفیان و اینها رو لعن و نفرین کنی! بله، امام حسن مجتبی گفت معاویه بر من از این مردم بهتر است. این مردم، همان مردمی که امروز خود را شیعه من مینامند و در عین حال، مال و اموال و دارایی من را هم غارت میکنن و به یغما میبرن!
از شاه پهلوی هم برای ما بهتر تدارک ندیدن! حتی نگفتن، بلکه یک کس دیگری را بخواهیم بر این مردم حاکم کنیم!


___________________________
1- ریان سلیمان، پسر هفت ساله فلسطینی بود که پس از مدرسه توسط جوانان صهیونیست با لباسهای سبز خاصی که دارن، در تعدد و با وظیفه، او را تا جای خانه دنبال کردن و پس از آن، با تعقیب و گریز، و معلوم نیست پس از چقدر گشنگی و تشنگی این بچه در مدرسه (!) با سکته قلبی که میکنه شهید میشه!


بازی جدی الکلی در ایران

نمونه بازی الکلی

چیزی حدود ده سال و بیشتره که یک الکلی من رو گشته پیدا کرده بازی جدی الکلی رو رویم بره! با ویروس و هر امکاناتی که در اختیارش قرار بدن این کار رو میکنه. منهم امکاناتم قوی نبود، و به یک سری معتمد که امکانات خوبی برای تحقیق داشتن اعتماد کردم تا نقش آزار بیننده رو در این بازی برم. بازی الکلی چهار بازیکن داره. یکیش آزارگره. یکی معتمده، چند نفر هالو میخواد و یکی هم که باید آزار ببینه. من رو الکلی آزارگر به عنوان آزار بیننده انتخاب کرده. 

این وسط چند نفر نقش معتمد رو بازی کرده باشن خوبه؟ عمو، عمه، خاله، دایی! استاد و کارمند دانشگاه در محیط خارج از خانه و فضای اعضای نزدیک به خانواده! تعداد زیادی نقش معتمد را با امکانات زیادی که مدرسه، دانشگاه، روزنامه و صداسیما در اختیارشون قرار میداد بازی کردن! خوبه همه معتمد هالو باشن؟ چند نفر خوب و دلسوز میمونن؟! ویدئو گرفتم مرده صاف صاف میره رو گردن زنه تو مراسم عروسی! همه هالو، فقط یک نفر  دلسوز بلند میشه عروسه رو که وسط زمین پهن کرده جمع کنه! نقش هالو رو که خیلی ها راحت بازی میکنن!
بازی هالوها و معتمدین برا دو میلیون دختر جوان دهه شصتی نتیجه اش بهتر از این نمیشه! دیگه یکی میخواد یک سادیسمی رو بکنه رئیس جمهور، شاید میخوان بدتر از هیتلر به این سرزمین حاکم بشه، و شایدم قراره جنگ بشه! اصلا، همین میشه که دختره با ماشین شوهره میاد در خونه ما داد میزنه ول کن، که یعنی هرکسی از این طریق نکبت ها و هالوها رفت وارد جریان ازدواج شد، بدبخت شد.
کدوم یک از معتمدین برگشتن بگن ببخشید من معتمد خوبی نبودم؟ هیچ کدوم. غرورشون اجازه نمیده! برعکس، درمیان بگن دختره بد بوده! هرکسی سعی میکنه به نوعی دنبال مقصر خارج از بین خودشون میگرده!
پسره هم که از اول قرارش نیاز جنسی نبوده! اومده فقط برای بازی الکلی، ده سال هم هست داره بازی میکنه.
این وسط خوبه حالا یکی بیاد مثلا من رو راهنمایی کنه و بگه پسر الکلی اگر بخواد زنگ میزنه، اگر بخواد بیاد میاد و بعد هم تو از زندگیت لذت ببر! اینه، حاصل زندگی و اعتماد به معتمدین عقربا1

در طی گذشت زمان و کمی زرنگی با داشتن جامعه حامی و دلسوزی واقعی در اطرافیان، بازی الکلی که لو میره، هر کسی که نقش معتمد رو بازی کرد به یک نحوی خودش رو تبرئه میکنه. پسر الکلی که باخته هیچ. بقیه که نقش معتمد رو بازی میکردن چه میکنن؟ هرکی بنوعی موثق بودن خودشو سعی میکنه ثابت کنه! بابای پسره ویدئویی از  بچه چهار ساله نشون میده که با خوشحالی میگه به مقام توله سگی رسیده! خاله بدون روسری میره علی بن مهزیار و کلی ازش صداسیما فیلم میگیرن که خواهر شهیدو ببینید چطور حرم رو مشعوف کرده! عمه از همه جالبتر، پا میشه میاد امام رضا. فرهنگیه و هزینه کردش اصلا رو دوشش نیست! میاد یک مدرسه ای چیزی بعنوان هتل میگیره و  4 نفر از خودش ساده تر رو پیدا میکنه، کف دستش رو خراش میده و وقتی تو دستشویی جیغ کوتاه زد تا همه دورش جمع بشن میگه ببینید این دختره که الآن آخر همه تون اومد ببینه چی شده، دست منو خراش داده! جن داره، یعنی این!

 

 

________________

1- سختی ها میگذره ... ولی هیچ وقت آدم یادش نمیره کیا همراهیش کردن، و کیا دویدن رفتن که نبینن...


راهکار صبر کردن

صبر سه تاست: صبر بر مصیبت، صبر بر اطاعت و صبر در معصیت

صحبت از شهید شد. گفت این قاسم سلیمانی رو که اگر در قید حیات بود شاید ما میزدمیش! شاید برخورد دیدگاه شدید داشتیم باهم. حالا، چی شده این که به دستور ترامپ ظالم شهید شده برای ما به عنوان قهرمانی که ال کرد و بل کرد هی الگونماییش میکنن؟! همین شهید مصطفی چمران، که این روزها خیلی حرفشه، چون سالگرد شهادتش هست رو درنظر بگیرین! این اگر شهید نمیشد ما حاضر نبودیم نگاش کنیم؛ یک جوان لوس بظاهر نخبه در دوره خودش که رفته آمریکا (!) و یک زن ایرانی هم حاضر نشده بگیره! رفته دو تا زن گرفته هیچ کدوم ایرانی نبودن؛ یکی آمریکایی و یکی لبنانی! ما مثلا الان مونده ایم دختران از سه میلیون جمعیت حتی یک بار ازدواج نکرده رو صادر میکنیم بدیم شیعیان خارج از کشور، اون وقت این نگاهمون نکرده و اصلا یک زن ایرانی نداره! از اونطرف هم نگاه کنید که این رو کرده ان الگوی ما! سخن معروفی هم داره شهید چمران که میگه پروردگارا! در خانه فقیرانه خود، من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری، که من چون تویی دارم، تو چون خودی نداری!

همین سخن معروف رو من امروز نمیزدم! خودم قبل از اینکه به بیانم اشکال بگیرن، میگفتم اشکال داره که گفته خدایا تو چون خودی نداری! از نظر منطقی اشکال داشت و حاضر نبودم این رو بگم. حالا فکرش رو بکنید که این جمله رو بزرگ به عنوان یکی از زیباترین آثار هنری شهید چمران همه جا پخش میکنن! پسر جوان در سخن آغاز پایان نامه ارشدش رشته برق میگه، و مرد دیگری هم به عنوان ناشناس سر سالنامه اش چاپش میکنه! اتفاقا شاید نکته اش هم همین جا باشه. امروز مثلا فرض کنید من قراره که ازدواج کنم. بهم میگن یک همسری قراره برایت بیاید ال میکند و بل میکند. اصلا این همسر در حد شهید است! حالا همسر آینده من مثلا، الگویش خوبه مثال شهید چمران باشه که داره خارج زندگی میکنه و یک زن آمریکایی داره و یک زن لبنانی! همینه دیگه، همینه. میگم صبرت و تحملت رو زیاد کن! ماها که معلوم نیست روزی به مقام شهدا برسیم. اینها لااقل رسیده ان! بیان زیبایشان هم همینه، و بیشتر نیست. لااقل یک روزی داریم میبینیم اینها قراره که شفاعتمون بکنن، بد هم نیست صبرمون رو زیاد کنیم؛ نعمتیه!


خداحافظ دوستان، من رفتم برای همیشه

استاد تغییر باشیم، نه قربانی تقدیر ... be factor of transformation, not victim of destiny


بچه که بودم و وقتی هنوز قرار نبود کم کم آماده گذراندن اوقات بسیارم در مدرسه و دانشگاه باشم، خودم خودجوش بیرون از خونه بودم، طوریکه بین زمانهایی که باید عادت میکردم فقط مدرسه باشم و نه در خانه و اطراف آن حوصله ام سر میرفت. از ساختمان نیمه کاره پرسه میزدم و تا دوردست های افق هنگام غروب بیرون بودم و کسی هم کاری بهم نداشت! خداحافظی از مادر بلد نبودم و برنامه ام شامل تاب بازی پارک سر کوچه میشد و بزرگتر هم که شدم دوچرخه سواری و تمرین با آن وظیفه ام بود. تا اینکه مدرسه به من معنای خداحافظی اجباری را یاد داد. هیچ وقت یادم نمیره که چه روزهای سختی بود. بااینکه قبل از آن میتوانستم بارها از 7 صبح تا 7 شب بیرون باشم و کسی هم نتواند چیزی بهم بگوید (میگفتن بنده خداها! یک بارم همینطوری برادرم داشت برم میگردوند که از دستش افتادم سرم شکست)، ولی مدرسه که میرفتم، رفتنم ترک فعل ماندن در خانه بود، انگار؛ صبح میرفتم و ساعت 12 ظهر برمیگشتم. همش همین قدر، ولی سخت بود. آنجا دوری از پدر و مادر و حتی گرسنگی برام معنی داشت. زمانیکه خودم بیرون میرفتم هر وقت دوست داشتم برگشته بودم خانه و اگر چیزی میخواستم در دسترس بود! ولی پس از مدرسه وقتی برمیگشتم تازه میفهمیدم که این آفتاب گوشه پنجره هال چقدر زیبا بوده و حالا که جایی مثل مدرسه میرم داره منو از اون محروم میکنه! اصلا، انگار من همیشه در کنار مادرم بودم و این مدرسه بود که داشت من را از او جدا میکرد.

وقتی میگن سالهای جدایی، اولین سالهای مدرسه رو یادم میاد! و نه آن سالها که در میان ارض خدا پرسه میزدم و گاهی در چمن بودم و گاهی در حال تماشای غروب بلند آفتاب تابستان و گاهی فرسنگها دور از خانه! این طرز تفکر رو الآن برای جایی مثل حرم امام رضا دارم. هیچ وقت، با اینکه تا حالا داخل صحن هاش خیلی نرفته ام، احساس دوری نمیکنم. همیشه نزدیکه، واقعا. کافیه اراده کنم و به صدم ثانیه ای سمت حرم باشم. وقتی رفتم جایی مثل شاهرود و زندگی کردم، دیدم حرم امام رضا (علیه السلام) چقدر دور شده!

حالا، خوبه یکی بیاد بگه یاد بگیر خداحافظی کنی، با دوستان و عزیزان، برای همیشه! چقدر ناراحت کننده است؟! خیلی. شاید چیزی مثل ترک اعتیاد باشه برام و این اعتیاد کی گفته که بده! شایدم خوبی بوده که نداشتنش معنی محرومیت میده! یک عمر جدایی از خانواده را به ما آموختند و ماهم واقعا جدا شدیم. من یادمه صبح میرفتم دانشگاه و حتی گاهی تا ده شب بیرون از خانه و بیخبر از آن بودم. حاصل آن چه بود؟ جز اینکه تحصیل کرده بیکار به جامعه معرفی شدیم که بابت حق نشر، و تولید چه و چه نه حمایت شدیم و نه قدر بیسوادی ارزش داشتیم؟! کاش آن روزها با خانواده بیشتر بودیم، شاید در جمعمان فرجی میشد!

امروز، آیت الله با آنهمه پیری، مراقبه و تحصیلکردگی به همین عبدالملکی، وزیر کار مستعفی کنونی میگوید مشکل امروز مردم معیشته و این چقدر راحت و پر رو میگوید که نه، مشکل کاره! این پررو، امروز استعفا داده، آیا با سرافکندگی؟! خیر، ما که دیدیم تا هر زمان که فرصت در اختیارش بود داشت بهمون توهین میکرد! ما که ندیدیم هنگام استعفا سری افکنده داشته باشد! میان با پررویی برای خوردن و راه انداختن کار و بار دسته جمعیشون و هیچ ابایی هم از استعفا سر مال مردم ندارن!

حالا، جدی جدی و رفته رفته میرم که قربانی تقدیر نباشم! قراره که استاد تغییر باشم!