خداحافظ دوستان، من رفتم برای همیشه
بچه که بودم و وقتی هنوز قرار نبود کم کم آماده گذراندن اوقات بسیارم در مدرسه و دانشگاه باشم، خودم خودجوش بیرون از خونه بودم، طوریکه بین زمانهایی که باید عادت میکردم فقط مدرسه باشم و نه در خانه و اطراف آن حوصله ام سر میرفت. از ساختمان نیمه کاره پرسه میزدم و تا دوردست های افق هنگام غروب بیرون بودم و کسی هم کاری بهم نداشت! خداحافظی از مادر بلد نبودم و برنامه ام شامل تاب بازی پارک سر کوچه میشد و بزرگتر هم که شدم دوچرخه سواری و تمرین با آن وظیفه ام بود. تا اینکه مدرسه به من معنای خداحافظی اجباری را یاد داد. هیچ وقت یادم نمیره که چه روزهای سختی بود. بااینکه قبل از آن میتوانستم بارها از 7 صبح تا 7 شب بیرون باشم و کسی هم نتواند چیزی بهم بگوید (میگفتن بنده خداها! یک بارم همینطوری برادرم داشت برم میگردوند که از دستش افتادم سرم شکست)، ولی مدرسه که میرفتم، رفتنم ترک فعل ماندن در خانه بود، انگار؛ صبح میرفتم و ساعت 12 ظهر برمیگشتم. همش همین قدر، ولی سخت بود. آنجا دوری از پدر و مادر و حتی گرسنگی برام معنی داشت. زمانیکه خودم بیرون میرفتم هر وقت دوست داشتم برگشته بودم خانه و اگر چیزی میخواستم در دسترس بود! ولی پس از مدرسه وقتی برمیگشتم تازه میفهمیدم که این آفتاب گوشه پنجره هال چقدر زیبا بوده و حالا که جایی مثل مدرسه میرم داره منو از اون محروم میکنه! اصلا، انگار من همیشه در کنار مادرم بودم و این مدرسه بود که داشت من را از او جدا میکرد.
وقتی میگن سالهای جدایی، اولین سالهای مدرسه رو یادم میاد! و نه آن سالها که در میان ارض خدا پرسه میزدم و گاهی در چمن بودم و گاهی در حال تماشای غروب بلند آفتاب تابستان و گاهی فرسنگها دور از خانه! این طرز تفکر رو الآن برای جایی مثل حرم امام رضا دارم. هیچ وقت، با اینکه تا حالا داخل صحن هاش خیلی نرفته ام، احساس دوری نمیکنم. همیشه نزدیکه، واقعا. کافیه اراده کنم و به صدم ثانیه ای سمت حرم باشم. وقتی رفتم جایی مثل شاهرود و زندگی کردم، دیدم حرم امام رضا (علیه السلام) چقدر دور شده!
حالا، خوبه یکی بیاد بگه یاد بگیر خداحافظی کنی، با دوستان و عزیزان، برای همیشه! چقدر ناراحت کننده است؟! خیلی. شاید چیزی مثل ترک اعتیاد باشه برام و این اعتیاد کی گفته که بده! شایدم خوبی بوده که نداشتنش معنی محرومیت میده! یک عمر جدایی از خانواده را به ما آموختند و ماهم واقعا جدا شدیم. من یادمه صبح میرفتم دانشگاه و حتی گاهی تا ده شب بیرون از خانه و بیخبر از آن بودم. حاصل آن چه بود؟ جز اینکه تحصیل کرده بیکار به جامعه معرفی شدیم که بابت حق نشر، و تولید چه و چه نه حمایت شدیم و نه قدر بیسوادی ارزش داشتیم؟! کاش آن روزها با خانواده بیشتر بودیم، شاید در جمعمان فرجی میشد!
امروز، آیت الله با آنهمه پیری، مراقبه و تحصیلکردگی به همین عبدالملکی، وزیر کار مستعفی کنونی میگوید مشکل امروز مردم معیشته و این چقدر راحت و پر رو میگوید که نه، مشکل کاره! این پررو، امروز استعفا داده، آیا با سرافکندگی؟! خیر، ما که دیدیم تا هر زمان که فرصت در اختیارش بود داشت بهمون توهین میکرد! ما که ندیدیم هنگام استعفا سری افکنده داشته باشد! میان با پررویی برای خوردن و راه انداختن کار و بار دسته جمعیشون و هیچ ابایی هم از استعفا سر مال مردم ندارن!
حالا، جدی جدی و رفته رفته میرم که قربانی تقدیر نباشم! قراره که استاد تغییر باشم!